رهگذر این ایام
در بین خطوط خیابان
در آمد و شد بی پایان است
ره می سپاریم مثل همیشه
در شلوغی و هیاهوی مغازه ها
نغمه جان دادن شکوفه ها گم شده است
رویای گل بودن و میوه شدن
در پاییز دستان پوچ عابران
در بین کالاهای بی ارزش دست فروشان
پَر می کشد بسان دود سیگاری
لحظه های شتابان تکراری
بارانی همیشگی است
بی هدف در گذر و گذار در بهاران
در قطره باران نیز رویای باریدن و مست شدن نیست
عبور قدم های بی صدای کبوتران
شیشه سکوت هزار ساله را شکست
در خود چه می بینم
که این چنین فرو رفته در صندلی بازاریان
با خود حرف میزنم.
چشم قاضیان
و اینک نشسته در انتظار هیچ ما ماندیم و این خیال خویش لبی تر کن چهره بگشا رها کن لحظه اکنون را چو ماهی در