دسته: شعر

پادشاه رنگ ها

اندیشه ی دریا ها ، از لحظه پیدایش رنگها در درون دریا ها، نغمه گشایش حس ها چه بود؟ در

باغ بی برگ

در انتظاری سرد نشسته ام انتظار سبز شدن یک باغ بی برگ خیزش زندگی می خشکد اشک حیران می چکد

یکی باشد..

قلم فریاد می کِشد صبح کاغذ ازادی را امید زندان می رود تنهایی یأس انفرادی را بهار انسان می خشکد

حس بودن

دلتنگی را می توان نوشت دراین دشت وحشت می توان حسی را گفت غزلی خوش خوان سرگشتگی را می توان

حبابِ یأس

بیدار نشسته آن مرد رو به باغی پر ز شب تشنه بود و بی ثمَر تنها بود و بی رهگذر

روح قلم

برفِ احساس در دستان ذوب شد از میان انگشتان چکید قلم مُتحیّر از چرخش واژه ها تر شد جان کاغذ

ای مریم

روزگارم سرد است همان زمستانِ بی صبری چگونه امید را رسوا کرد؟ ای جنگلِ بی برگ ای همچو آسمانِ بی

سرای پر غزل

معجزه  من  توی  تو در سحر گاه می دیدم تو را تنها و غمگین  کنار رودی در گریبان خود همچو

ابر سرگردان

صحرای وحشت بود و کویر ماسه و سنگ وکهیر دریا دور بود ان سوی حصار نه چاهی بود نه چشمه