دسته: شعر

سود اندیشه…

ای خفته گان اندیشه هایم بپا خیزید که وقت رستاخیز شماست ای برگ های اندیشه هایم نور بیاویزید که وقت

قصه های مادر بزرگ…

چیده شد اولین برگ این دفتر ته کشید آخرین قطره این جوهر دفتر بی مرگ شد جوهر  بی رنگ شد

بیدار شو…

حسرتم، آهم سوار بر این کشتی شکسته ی بی سوار زمینم، ماهم گم شده در این هزار توی بی دیوار

تور خیال…

می شود رست از  دام  این امید  از بام  منظرِ قله ی دگر تور یأس را می توان از نو بیرون

مست خموشی…

ارام  و اهسته جرعه جرعه نوش نوش می نوشم خموشی را چون شراب کهنه باستانی در جامی پراز گنج های

باد گرمسیری…

درخت امید پیش رویم شکوفه های شک و یأس بسیاری داشت در هر روزم شکوفه ای با یک نسیم غلتان

خنده گمشده کودکی…

در قلب هوای زندان می آید تاریک و دور حبسی طولانی تر از وهم ابدیت در سر حس احزان می

تقویم امسال…

بهار پیش رو شاید نشکفد هرگز از گلی که در شکوفه پرپر شد از بلبلی که به یک لحظه زاغ

مداد آرزو…

اگر زیستن همین بیداری فرداست اگر نوشتن همین بی قراری خداست پس چرا از خواب ابدی نمی هراسیم پس چرا