در آخرین سیاهی چشمان شب
به انتظار شبی دیگر از پس صبح فردا
همچو خسته از راه داراز نشسته ام
شب این سپهر بی نور ظلمانی
عجب ژرف و طولانی می تابد
لحظه صبح می پرد از بام خروس محله های آشنا
در آغوش این شب های سپید بی روح
به تمنای بالینی در باغ پر سکوت
آرمیده ام در کُنج هیاهوی خلوتی مرموز