شب هنگام
چشم چون ابر می گرید
جوهر بی رنگ میتازد
اشک بی غم می چکد
کم سو از چرخش زمین
پرخون از منظره های اکنون
سحر هنگام
زبان چون نفس می گیرد
قلم بی یاد می نویسد
قلب بی یار می تپد
خسته از گردش خون
شکسته از فراموشی جنون
عصر هنگام
لب چون خاک می خشکد
واژه ها بی اختیار می شکفد
حرف بی حساب می جوشد
زبان بی کلام می گوید
در این وقت به خیال
عقل فقط سلام می خواهد
شعر تنهایی…
بگذار بپرسم : از چه می نویسی ای دوست از جوهره خویشتن خویش؟ شاید انگار خودی با این نام نیست شاید آدمی می خواهد همان