هر قطره بارانی شاید
در میان سه گردش خویش
میلیون ها سال است
در بین بخار و یخ و این آب شدن
در جریان است
چرخشی بی آمان و بی وقفه
همچو این مرگ و تولد و زیستن
ابر ناگهان
آبستن هر قطره باران خویش می شود
هر قطره نوزادی از آسمان بی رنگ
روی قلب زمینی بی نبض
تپشی با هر بوسه بر خاکی بی تن است
جوششی در هر نغمه ای
بربستر رودی بی مرز
وسعتی با هر لحظه ای
در دریای بی خاطره است
گرمای حقیقت بخارش می کند
سرمای فسردگی
بی درنگ یخش می کند
و او در میان هزاران حقیقت و فسردگی های بی جواب
در فشار زایشی بی بازگشت
در تراکم رعد و برقی مهیب
اینک دوباره
آب بودن را زندگی می کند
شعر تنهایی…
بگذار بپرسم : از چه می نویسی ای دوست از جوهره خویشتن خویش؟ شاید انگار خودی با این نام نیست شاید آدمی می خواهد همان