حالتی نیمه مرده دارم
همچو خیال
پیوسته مژده دارم
می نویسم زین درد فراموش شده
همچو زندانی از حبس خاموش شده
گذشته ی دور از من
خاموش می شد ناگهان
آن عطر امید رها شده
خاطره ای نزدیک به من
روشن می شد سراسیمه
آن شمع شهید خدا شده
حالتی نیمه خواب دارم
همچو سبوی شکسته
شراب دارم
می خوانم از رنج دهقان خموش
همچو تبعیده شده زیر نور فانوس
آینده ای از درخت بلوط
آتش می گرفت هر دم
آن زندگی در زیر تابوت
رویایی از جنس انگور
مست می کرد هر شاعر را
کفر می کرد هر عابر را
نگاهی از درخت خرما
سیر می کرد هر گدا را
پاک می کرد هر زنا را
حالتی نیمه هشیار دارم
همچو ساعت خواب رفته
بیدار دارم
حالتی نیمه ترس دارم
همچو کلاس دیر شده
درس دارم
می گویم از انتهای مشق
می نویسم از ابتدای عشق
زهر می شد نوشتن
سخت می شد شکُفتن
حالتی نیمه الحاد دارم
همچو کشوری سوخته
اباد دارم
حرفی از آغاز دارم
شعری چون راز دارم
شهری بی نان دارم
خاکی چو ایران دارم
