در حسرتهای خویش اسیریم
در زندگی های خُوش فقیریم
در پی حالِ خوب در کویریم
با پای برهنه در خار اجداد
پوسیده شد هستی افکار اولاد
در صحبت های خود همچو امیریم
در تنهایی خود همچو اسیریم
از مرگ هراسان
از زندگی گریزان
از سخن شنیدن فراری
از تخیل محدودِ خود افتخاری
با چشم خفته درحال تقلید
بادیدِ بسته درحال تمجید
چشمهایمان به سوی گذشته
آینده شد در فال قهوه
سرنوشت را باور کردیم
نفس کشیدن را عادت
سایه های جهل را عبادت کردیم
شاید این حسرتها و صحبتها
نباشد زین شب زده؟؟
شاید نوشتن می خواهد جوهر نماند؟
شاید اسرار این بیداری
ان مّرد بهتر بداند؟
چنین گفت زرتشت:
خفته در شب
اسرار این شبها بماند