چشمان خود را بر جهان می بندم
تا شفاف، پرتگاه درون را ببینم
در سیاهی این جهان روشن
دریایی ژرف گون ایستاده است
دور و تنها
از فراز منظری مه آلود آرمیده است
خورشیدِ سرخگون در وقت غروبی تکراری
روی شن های ساحل روانش
عاشقی نقش گلی کشیده است
آرام روی گلبرگ هایش می نوشت
سلام. آری ای دوست
چشم قاضیان
و اینک نشسته در انتظار هیچ ما ماندیم و این خیال خویش لبی تر کن چهره بگشا رها کن لحظه اکنون را چو ماهی در