و کودکی بادکنکی شکسته به دست
قصه تکراری بزرگ سالی می گوید
در اوج پروازی بلند
نا کامی برگشتن
با دست های خالی از باد
گام های سرد می کوفت بر در خانه
مرگ بادبادک را به یدک می کشید
مرگ خود یا فرزند خود
چگونه است رهایی از حس نبودن
مرگ می تازد بر بوم خاطر هر روزه امید
مرگ می گوید هر خاطره ی سپری شده در زیر خاک
و کودکی همچنان می گوید قصه تکراری خویش
کودکی و بادبادک چه بود
مرگ خود آسان تر است
یا مرگ فرزندی جدید
می خواند از مرگ خود
هراسان و لرزان می لغزد واژه وجود
این چه بود که در اوج آسمان
به نخی بند است
ظریف و بلند
وهم آزادی و دربند
دیدن خیال رهایی
در اوج بی بند بودن
از ژرف آسمانی بلند
خاموش شدن بر بستر یاد
چشم قاضیان
و اینک نشسته در انتظار هیچ ما ماندیم و این خیال خویش لبی تر کن چهره بگشا رها کن لحظه اکنون را چو ماهی در