نوشیدن جامی لبریز از هیاهوی خویش
به وقت شام و آخرین شروع آشنایی
این چنین می را باید نوشید
آرام و بی وقفه و واهمه
با چشمانی بسته از شدت بیداری
تا وقت سحر و هشیار ماندن
گذر از صحرای خاک و غربت خویش
گم شدن زیر باران اندیشه ها
رسیدن و آرام خفتن در قبر خویش
به وقت ظهرانه ی آفتاب
لم دادن و تماشای این حقیقت
تا وقت غروب و حلول ماه نیستی
جام اندر جام هستی باید نوش کرد
صدای این مستانه بی بازگشت
نقش بسته بر انگشتان شنیدن
از جام هیاهو لبریز باید شد
تا انتهای نیمه شب
تهی ماندن از خویش
این ظرف جان
عجب لبریز رهایی است
