مانده ام چه کنم ؟
خیره به اسمان زندگی
مانده ام چه بینم؟
چشمانی یخ زده از دلبستگی
مانده ام چه بنویسم؟
قلمی ماتم زده از خستگی
اگر آبی این آسمان
زندان این هستی است
اگر چشمان خیس انسان
معنای این گیتی است
اگر ابر این نیستی
باران این قحطی است
مانده ام هنوز در نوسان
میان خواب و این بیداری
مانده ام هنوز حیران
از سکون و این بی قراری
مانده ام هنوز
جامانده از قافله امروز
سرزده بر کهنه دیروز
مانده ام هنوز
زنده به نغمه های زندگی
آرمیده بر شیرازه های دلبستگی
پیدا در واژه های خستگی
اما
هنوز مانده ام
چشم قاضیان
و اینک نشسته در انتظار هیچ ما ماندیم و این خیال خویش لبی تر کن چهره بگشا رها کن لحظه اکنون را چو ماهی در