امیدی آرام
در رهگذر این ایام
مثل آب در جریان بود
مثل خون در شریان زندگی در حرکت
جاری شد در تپش سخت لحظه ها
امیدی که عطر بودن داشت
بودنی که شدنی در سر داشت
شدن از بهر زیستن
زیستن از بهر اشتیاق
عاشقِ هرچه ممکن و محال
فارغ از هر چه حقیقت و مجاز
فقط آرام در جریان بود
ممتد در ساحل این وجود
در عمقِ قعر نیستی بود
نقش هر دانه شنی می شد
رنگِ هر آبِ موجی بود
بادِ هر بادبانی می شد
همیشه گذری آرام داشت
یکنواخت آهنگ بودن و رفتن می نواخت
آری، این امید من شد
خاک زندگان…
سکوتی در میان دیوارها دست هایم را در کویر می شویم سکوتی نمناک همچو شبنم فریادی خشک همچو خاکستر هنگام غروبی دگر غم هایم را