ای کبوتر خفته در سنگ
تو می خوانی مرا یا مرگ؟
با ان لحنِ ارامِ کبوتری گفت:
تو نوشته بودی
برا ان سنگ یادبودی
خفته بودم در خویش
ارام وخسته از خویش
تو امدی از ان صبحِ طلوع
دمیدی از خیالت بر این وجود
زاده شد شعر و مرگ
ناله شد شهر وجنگ
خزان شد بهار و برگ
جهان شد خون و رنگ
با لحن پرواز کبوتری گفت:
خاک باید بود
پاک باید بود
دراین سرای بی کسی