خورشید عاشق نیست
فقط در طلوع و غروب خود
تو را تکرار می کند
تو را آغاز می زند
مهتاب معشوق نیست
فقط در بدر و هلال خود
تو را تعمید می دهد
تو را تقسیم می کند
دفتر آسمان
آمد و شد خورشید را
پیدا و پنهان مهتاب را
در طوماری ابدی
به یادگارِ یاد
و به باد می سپارد
پس چرا نباید نوشت
چرا نباید فریاد زد
چرا نباید ترانه ماندن را
با خود بارها و بارها تکرار کرد
در این سرزمین آبستن خویش
شاید می توان قایقی سرود
انداخت درون رود زندگی
شاه ماهی لحظه ها را
از درون جریان واژه ها
آرام آرام صدا کرد
تا صبحی را برای هر روز تکرار کرد
تا شبی را برای همیشه بیدار کرد
آیا آسمان آبی رنگ نیست
آیا انسان به رنگ سبز نیست؟
پس این بی رنگی آسمان
این رنگارنگی انسان
از چیست؟
خورشید می درخشد
مهتاب میتابد
از میان منشور جانها
آنگاه
انسان می نشیند
بر پنجره ی خویش
آنگاه
انسان می خواهد
از منظره ی خویش
آنگاه
آسمان آبی می شود
انسان بی رنگ
آری به زندگی…
چشمان خود را بر جهان می بندم تا شفاف، پرتگاه درون را ببینم در سیاهی این جهان روشن دریایی ژرف گون ایستاده است دور و