حسرتم، آهم
سوار بر این کشتی شکسته ی بی سوار
زمینم، ماهم
گم شده در این هزار توی بی دیوار
حقیقت ها را نه شاید جُست
دراین وَهمِ پُر غوغای بی گفتار
همچو خیالِ خدایی می گفت
آن دیوانه ی بی کَس و یار
سایه ها را می دوخت درهم
شب های اهریمنی را
جاده ها را می نواخت باهم
ترانه های زمینی را
هر روز و شبم
هر چشم و لبم
می گفت بیدار شو بیدار
چشمه غمگساران
از چه می اندیشم به کجا همچو رود روانم از پی کوهساران جاری از پی این دشت هزار تو در آبگیرها ساکن افتاب، اندیشه ها