نوشته شده توسط《مهدی نورانی》
به وقت غروب… تهران ایستگاه تئاتر شهر… جمعیت گویی از تماشای تئاتری هولناک گریزان بودند که هراسان و شتاب زده از پلکان ایستگاه بالا می رفتند… طبق معمول مترو مثل همیشه شلوغ بود… این وقت از روز همه خسته از سپری کردن یک روز کوتاه ولی پر هیاهو، یک روز سرد و سوزناک پاییزی… من و برادرم به علت ازدحام جمعیت، پله را به پله برقی ترجیح دادیم… همانطور که پله ها را همانند صعودی ناتمام به ناتمامی آرزوهای دست یافتنی و محال آدمی بالا می رفتیم… من از شدت خستگی گفتم، بس است دیگر نمیتوانم ادامه دهم… من آن جوانک ۲۵ ساله ۱۰ سال پیش نیستم که مانند غزالی تیزپا این پله های زندگی را به بالا صعود کنم… به ستوه آمدم از حمل این تن… این توده گوشت، پوست، خون و استخوان ها… به دست هایم نگاه کن… نگاه کن که چگونه به بالا تنه ام آویزان اند و دائم در حال انجام دادن کاری هستند… آه چه کارهایی را با آن ها انجام داده ام و میتوانستن انجام دهم و نکردم… نه باریست که به زمین توانم اندازمش و دمی آسوده بنشینم و نه میتوان از اسارت و زندان این تن رنجور و خسته رها شد و پرواز کرد… پشت سرمان روی پله برقی خانمی جوان که حدس زدم هم سن من باشد با ظاهری محجوب و مذهبی با صدایی آشنا ولی آشنای سالهای دور گفت ۸۰ درصد بدن یک انسان از آب تشکیل شده است… وقتی به بالای راه پله رسیدیم درنگی کردم، اما او اعتنایی نکرد گویی که هیچوقت چیزی نگفته باشد به راه خود ادامه داد و من در جواب او گفتم ۸۰ درصد آب…آب هم حجم دارد و به لیتر محاسبه میشود… کاش ۸۰ درصدم تبخیر شود تا سبکتر از اینی باشم که هستم… صدایش آشنا بود و حتی بی اعتناییش آشنا می نمود… سعی کردم خود را به او برسانم ولی ناگهان با خود گفتم آن آشنای سالهای دور سالهاست که حضورش مانند آبیست که تبخیر شده… مثل خاطراتش که دیگر سنگینی نمیکند… او رفت و بین جمعیت محو شد… نمیدانم… واقعا نمیدانم! شاید آن صدا، آن صدای آشنا، صدای خودم باشد، آن اسیر در زندان تن… آن گذشته ی به فراموشی رها شده، آن مدفون در اعماق وجود، که اندکی از آن در لحظه ایی تبخیر شد… و من ماندم و تنی سبک از این زندگی..