می نگاهم از دور
نگاهی همچو مردِ کور
دور می گشتم زِ او
در این کویر بی آرزو
فاصله ها را رودی روان بود
حقیقت ها را اتشی عیان بود
کلاغ ها را حکمتی در قران بود
پس چرا کبوترها نماد مصلحان بود؟
بلبلان را چه می شود؟؟
شاد در قفس آواز می خوانند
آزاد در قفس آغاز می دانند
جهان را چه می شود؟؟
ازاد در خانه نماز می خوانند
زن در خانه حصار می دانند
دور میگشتم زِ خانه
همچو طفلی خاموش وگریان
در قنداق وَهم
در لفافه جهل
ناگه تاریک شد خیابان
هر سایه ایی می گرفت نقش و جان
ان سایه همچو انسان
این سایه همچو شیطان
سایه ها را نیست دانش
وَهم سایه ها هست، خواهش
دور می گشتم زِ خود
همچو ماهی در دریایی خود
وَهم صیادی با تورِ خود
مرد کوری با نورِ خود
با آن زورقِ شکسته
با ان سرنوشتِ نوشته
می گرفت جان من
می نواخت ساز من
می گفت نماز من
دور می گشتم زِین وطن
همچو مسافری بی کفش و تن
کافری بی کیش و دین
مومنی بی صلیب و یقین
دور می گشتم زِ او
همچو فراق لب از سَبو
شیرین نبودشرابش
تلخ شد همچو آبش
خشک شد شط من
گهنه شد خط من
از نوشتنِ شعر جان
تا خُروشد دماوند ان