سکوتی ترسناک در میان دیوارها
سکوتی نمناک بر روی مَخمَلِ سبز واژه ها
هنگام غروبی دگر
دردهایم را می شمارم
یک به یک در میان دو قرن
گریان همچو کودک در مهدش
هنگام طلوعی دگر
کفن هایم را می دوزم
نخ به نخ در میان دو زن
سرگردان همچو شبح در قبرش
اسمان شاید آبی ست
بهشتی بالای ابرها نیست
می خندد از درون زیبای من
می تازد از برون آرزوی من
دور می شوم از این ساحل سکوت
رو به سوی شهری به وسعت خیال
زندگی شدن درمیان مردگان
ابری می شوم خاکستری
پرواز شدن در میان کبوتران
در این ساحل بی کران
سکوتی به هوش می شود
در میان لحظه ها
اندرون نبض سرخ واژه ها
مداد آتش می کِشد هر دم
کاغذِ جام زندگی را
درآن شهر خاوران
در این شعرِ احزان
صدایِ باد، به سکوت می وزد
در میان ترانه ها
اندرون حسِ ترسِ واژه ها
مداد فریاد می کشد هر نفس
حروف خوشِ نقشِ آزادی را