سقوطِ برگی حزین
در برابر سکوتِ عابران
سقوط ِ شهابی غریب
در برابر سکونِ ستارگان
جَنگی از درون می گُریخت
به سوی صلحی محال
چَنگی می نواخت خودرا بی اراده
همچو وهمی پُر خیال
می خواند خود را در طلوعی دِگر
با پای پیاده
مستی بدون باده
می نواخت هردم
دراین سقوط مُمتد
می نوشت هر سخن
در این سکوتِ تازه
از یاد بُرده بود
از مرگ گفته بود
از زندگی تشنه بود
از وحی خسته بود
در شعر سوخته بود
چون سقوطِ برگی رنگین
از فراز خروشی نوین
می نوشت، می نوشت
همچو یقین