زمان لحظه ایی در گذر نبود
گردش خون در رگ ها خاموش بود
قلب ایستاده از شتابِ قرن ها
مرگ همنشین با خاطره ها می گفت:
خسته از سکوت لحظه ها
تنها در کسوت قبر ها
در انتظار لحظه ی بودن
در شتاب لحظه ی شدن
ایستاده بر یک پای عریان
چشم ، دیدن را از یاد بُرده بود
قلب، تپیدن را عادت کرده بود
خفته بود لحظه ی بیداری انسان
سوخته بود لباس حریری زنان
در زیر آوار قرنها
در زیر خاکستر قبرها
نفس می کشم
لحظه های سکوت شب را
در امتدادِ دودی حزین
سوار بر رویایی محال
نوری در انقلابی نُوین
در آن سوی قرنی پر خیال
لحظه بودن را سرودم
لحظه مرگ را ربودم
در امتداد رگ ها
در اشتیاق قرن ها