بگذار بپرسم :
از چه می نویسی ای دوست
از جوهره خویشتن خویش؟
شاید انگار خودی با این نام نیست
شاید آدمی می خواهد همان آدم بماند
شاید می خواهد دور خود حصیر آزادی ببافد
شاید می خواهد مثل مردگان خواب بماند
تا ابد بر بستر افسانه ها بخواند
جوهره ای
خویشتنی
خودی هم در کار نیست
پس از چه می نویسی
وقتی در سه نیستی حیرانیم
تولد و مرگ واین خیال زندگی
وقتی در سه هستی چرخانیم
خدا و شیطان و این آدمی
وقتی در سه هیچی در حصاریم
امید و رنج و این تن
پس از چه می نویسی هر دم؟
از جنگ
از عشق
یا از این دو پای در بند؟
چیزی نمانده است تا بنویسی
حرفی نمانده است تا بخوانی
آسوده بر بستر بخواب
تبسمی بر چهره بساز
بیهوده خود نیازار
اندکی صبر مرگ نزدیک است.
بگذار بگویم :
چاره ی این مصیبت که نامش زندگیست
در نگفتن و تبسم و سوختن نیست.
راهی در این میان هم نیست
اما
روح و تن یکی است
نامش همین آدمیست
خدا و شیطان یکی است
نامش همین زندگیست
بر گرد این دوران بی انتها
شب و این روز ها
لحظه لحظه ی عمر را از ترس افتادن در آغوش مرگ در عذابیم
نغمه نغمه ی زندگی را از در آمیختن در حس تنهایی در انتظاریم
جوهره و خود و خویشتن
گرچه نیست اما
زایده این عصر غم زده است
به دنبال آسایش این ذهن پر همهمه است
آن لحظه که از چرا و چگونه نیندیشیدیم
آغاز تبسم بر لبان آن چهره ی مسخره است
همه چیز بیمار شد
رود و جنگلها
زمین و آسمانها
کوه و دریا ها
همه چیز عریان شد
پران طاووس و صدای گنجشک ها
آن لحظه که از خدا و شیطان ترسیدیم
پایان اشک بر چشمان این چهره غم زده است
قهقه باید به پا کرد
از قله کوه وجود
باید در نیستی خود را رها کرد
زندگی را صحنه رقصی بنا کرد
رقص موزونی از این دو دست
از این دو پا
از این دو چشم زیبا
از این دو روزنه عجیب
آهنگ سه گیتی را با یک نظر ادا کرد
جوهره و این خیال ناب زندگی
خویشتن و این عقل ژرف ستودنی
خود و این عشق گم شدنی
از آسایش سایه ی روی دیوار
از همهمه سه انسان در حصار
من و او و تو باید جدا کرد
پیوند این سه عضو در انتظار
فارغ شدن از آبستن این روزگار است
پرواز این سه پرنده بی پر و بال
با سکوتی ممتد در سیاهی
در شنیدن آواز این هنر رهایی
با نوشتن ما در شعر تنهایی است.