شُعله ی از دور
بر فراز وزش بادهای زرد
در مسیر جنگلی بی برگ
سوسو می زد در این کویر سرد
خاموش می شد هر دم
ناگه روشن
در اشتیاق روزهای یاد
در امتداد زوزه های باد
نه شعله امید بود ، کُند آرزو
نه شعله یأس بود ، شود بی فروغ
فقط از دور شعله بود و بس
فارغ از عقل و هوش
پرُ بود از احساس و نفس
رو به بالا می نمود
همچو جامی پر هَوس
نورش در پی چیزی بود
در پی گنجی نهان
در پی طلوعی بی نشان
طلوعی بی نقاب
زلال همچو آب
شعله ایی دور از همه
فارغ از گوش و همهمه
در خویشتن خویش می سوخت
همچو چشمه از درون
گر خاموش شود خورشید
شعله با نور نوید
روشن کند روان را
شاداب کند احزان را
گر خشک شود دریا
شعله با موج رویا
نغمه کند گوش جهان را
شعر کند هوش انسان را
ای شعله ی بی دروغ
ای آرزوی بی فروغ
در جنگل سایه ها
در چنگال بی رها
نام تو دور شد
دید ما کور شد
در خزان افسانه ها
در خلسه ی سختِ لحظه ها
نام تو نور شد
ای شعله ی سبزِ واژه ها