ارام و اهسته
جرعه جرعه
نوش نوش
می نوشم خموشی را
چون شراب کهنه باستانی
در جامی پراز گنج های بی حاصل
مستِ این خموشی شدن
در فراموشی سکوتِ این ساحل
رو به موج های سربی رنگ
می نوشم تا گم کنم فریاد خود را
در این همهمه گوش خراش گم نامی
گاهی باید شنید و زبان فرو بست
گاهی باید خندید و چشم برهم بست
خموشی شاهکار گفتن است
می شود ایستاد بر درِ بسته ی امید
می شود نشست بر پنجره و دید
روزی که امید خود بر در زند
بیدار کند خفته گان بی خواب را
سیراب کند تشنه گان بی شراب را
خموشی شاه بیت سخن است
می توان با نگاهی آتشی افروخت
می توان با گناهی دانشی آموخت
شعله زند بر محراب بی باوران
خطی زند بر کتاب بی یاوران
خموشی شاه راه رفتن است
با زورقی از جنس خویشتن
ساحل شدن در آن سوی دریای محال
با آذوقه ی از جنس زیستن
رود شدن در آن سوی صحرای خیال
ارام و آهسته
کام کام
می نوشم خموشی خود را
تا اخرین جرعه این جام
تا اولین شعله این کلام
تا مست شوم
مست هشیار
مست فریادی دوباره
شکست سکوتی به یک باره