در حسرتهای خویش اسیریم
در زندگی های خُوش فقیریم
در پی حالِ خوب در کویریم
با پای برهنه از افکار اجداد
پوسیده شد هستی افسارِ اولاد
در صحبت های خود همچو امیریم
در تنهایی خود همچو اسیریم
از مرگ هراسان
از زندگی گریزان
از سخن شنیدن فراری
از ذهن محدودِخود افتخاری
با چشم خفته درحال تقلید
بادیدِ بسته درحال تمجید
چشمهایمان به سوی گذشته
دیدگاهمان شد فال قهوه
تقدیر را باور کردیم
نفس کشیدن را عادت کردیم
سایه های جهل را عبادت کردیم
شاید این حسرتها و صحبتها
نباشند زین قلم؟؟
شاید نوشتن می خواهد جوهر نماند؟؟
شاید اسرار این بیداری
ان مّرد بهتر بداند؟؟
چنین گفت زردشت:
خفته در شب
اسرار این حسرتها بماند