رخت بر پیکر وجود انباشتن
سنگین شدن بر ماتم زندگی
خسیسنانه گریستن بر شادی مرگ
چه کنیم که تا ابد بر این بالین
خفتن ادامه دار است و هنوز
یک دم سکوت نزاید این آبستن خویشتن
فارغ کی توان بود؟
عاشق می توان بود؟
مگر آن لحظه جاودانی
لحظه انتظار در خموشی همیشگی
در آزادی بی در و رهایی
خفتن و خفتن در مطلق نبودن
زیستن و زیستن بر شفای اشتیاق
آموختن و آموختن از ژرفای وجود
نگاه تو
جهان شمع است درون چشمان تو جمع پروانه بی حاصل در گردش خویش می گردد و جهان و شمع ایستاده در نگاه تو