دست هایم سرد است
در این تابستان سوزان
غمی به بزرگی افتاب بی وجدان
امیدی به خشکی کارون بی جان
چشم هایم خشک است
در این اسمان گریان
نگاهی به درازای یک قرن سکوت
اشکی پر از شک و یقین
ذهنی پر از کفر و دین
لبهایم حرف است
در این دریایِ بی آب
در این رویایِ بی خواب
شعری، خیالی ، خنده ایی
آفریده می شود به سوی رهایی