احمد نورانی

۱۷ بهمن ۱۴۰۱

حبابِ یأس

بیدار نشسته آن مرد
رو به باغی پر ز شب
تشنه بود و بی ثمَر
تنها بود و بی رهگذر
خواب لحظه ی عمیقی بود
ترس واژه ی عجیبی بود
زندگی، سراسر اشکی در زندان
مرگ چون ابری رو به باران
بیمار نشسته آن مرد
سر نهاده بر بالین یک درخت
پرُ شده از برگ های زرد
دارو جرعه ی تلخی ها بود
طبیب حرفه ی رفاقت ها بود
انسان سراسر عشقی بی فرجام
روح پُر ز جسمی بی جان
همچنان آن مرد نشسته بود
پاهایش در چشمه ایی سُربی رنگ
احزان از درون ابش می نالید
ابرِ مسمومی بی امان می بارید
آبی آسمان را می فشُرد
شادی سبزه ها را می فسُرد
اما…
بی چتر نشسته بود آن مرد
همچو سروی رو در روی مرگ
اشک و بارانش تهی بود
خیال و یارانش یکی بود
ان مرد نشسته بود هنوز
روی حصیرِ نازکی از برگ
از باغش نوشته بود
در آهش سوخته بود
از جامش تشنه تر
از نامش کهنه تر
در باغش گم گشته تر بود
از خود هر دم می پرسید
باشم در این باغ بی امید؟؟
پاسخی آمدش در دو چشم
حسی کاشت از جنس خشم
ناگهان برخاست قامت
خاک زیر پایش لرزید
یأس درون مُشتش ترکید
چشم ها را روی هم بست
تا ندایی از باغ آمد به هوش
از ریشه ی سبزِ شعرِ سکوت
{چشم ها را باید شُست
جور دیگر باید دید}
ای مرد پُر نوید
ای برخاسته قامت
باغ در انتظارت نشسته است.

مشاوره آنلاین و رایگان موسسه حقوقی نوران وکیل

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *