دراین عصر شگفتی می توان فکری را نوشت و به آن عمل کرد. او می دانست که باید رفت، در ساحل خیالش در ان شهر پر دود تهران یا آن شهر پر ابر لندن ، با یک کوله پشتی بر پشت ، با چند کتاب در دست و یک موبایل و شلوار ابی جین خود که همگی را با پول همسرش گرفته بود.
او می دانست که باید رفت ، شاید رفتنش در خیالش ۳ سال طول بکشد. یا شاید برای همیشه؟؟؟
شاید می دانست همسرش دیگر خواب نخواهد داشت و هر شب در اتاق را برای امدنش باز می گذاشت
ولی او خوب می دانست که باید رفت او حتی می دانست جان حرف های منطقی دیوانه کننده اش را خواهد گرفت.شاید همه برادرانش و دوستانش گیج و منگ بمانند و حکمی در خور این عصر بی روح و تکراری صادر کنند: او تحملش را از دست داده بود.
ولی او خوب می دانست که می تواند برود، ولی پولی در خیالش دارد
او می توانست از شَر این پول لعنتی راحت شود و این فکر پول، فکری است که دنیا می خواهد به مردم تحمیل کند
ولی او به هیچ وجه راضی نیست با تمام ان سکوت پر دردش . شاید می توان رفت و رفت و دور شد از این ساحل شلوغ که همه نقش قاضی را در باطن خود بازی می کردند. و کار همه در این ساحل پر همهمه صدور حکم بود وبس.
او می دانست که مادرش و دردش یکی است او نمی دانست به مادرش چه بگوید؟او تا حالا مادرش را بغل نکرده و زار زار گریه نکرده بود.
او اصلا یادش نمیاد اصلا برای مادرش گریه کرده یا بعدا گریه خواهد کرد؟؟
ولی او می دانست در اغوش همسرش بارها و بارها به دنیای ارواح بی روح سفر کرده بود.
ایا این گناه او بود؟؟یا تولد او گناهی بود برای کل وجود با ان هستی و نیستی تهوع اورش؟؟
او می توانست بنویسد تنها دارایی گران بهایش این قلم پر دردش بود.او نیاز به نوشتن داشت. او باید بنویسد در این عصر شگفتی خواب زده.
او می دانست باید با ماندش و نوشتنش در این جنگل بی برگی رفتنی ها را براند و ماندنی ها را دوباره سبز کند.
او می دانست که واژه ها یقینی دارند همچو خود مرگ.
او می دانست….