احمد نورانی

۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲

گاهی…

گاهی تو را می خوانم
از دور و نزدیک صدایت می کنم
در لحظه لحظه ی حس رهایی
گُم می شود نغمه های آشیان تو
از صفحه صفحه ی دفتر جدایی
گاهی تورا می مانم
شاد و غمگین بر روی اب
قایقی آشفته حال
بی بادبان و پارو
گمشده در دریای خیال
گاهی تو را طلوع می دانم
از پس کو ه ها و دریاها
سپیده مانده هنوز تا صبح
بانگ خروسی نیست انگار
تا خورشید را بر آید از خواب
گاهی تو را می شناسم
ترسی از انتهای گلو
تیر می کشد از نگاهت
امید تازه ام پَر می کشد
دوباره از پنجره انتظارت
آن سوی خیابان پر پر می شود
غنچه ی کوچک امید بهارت
گاهی تو را می بینم
از انتهای روزنک در خانه ام
تو را در دستان مست باد
گرفتی سر نوشت روزگارم
با نخی ظریف و بلند
ریسه شد رشته ی افکارم
گاهی تو را بیدارم
از شب تا در انتظار شب
غوغای تاریکی، انیس جان می شود
در محراب نیستی
روزه سکوت می گذارم
تا لحظه شکفتن صبر
گاهی تو را می خواهم
شیرین تر از اولین کام
تلخ تر از اخرین جام
سرِ سفره افطارم
می نوشم جام شهد شوکرانم را
به امید رهایی فریاد
می کوبم کوه تلخ شهر احزانم را
با تیشه شیرینِ فرهاد

مشاوره آنلاین و رایگان موسسه حقوقی نوران وکیل

آری به زندگی…

چشمان خود را بر جهان می بندم تا شفاف، پرتگاه درون را ببینم در سیاهی این جهان روشن دریایی ژرف گون ایستاده است دور و

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *