احمد نورانی

۱۳ بهمن ۱۴۰۱

روح قلم

برفِ احساس در دستان ذوب شد
از میان انگشتان چکید
قلم مُتحیّر از چرخش واژه ها
تر شد جان کاغذ دفترم
سبز گشت کویر خشک اخترم
در دخمه های بی نور شهرم
چشمه ی نور از پیشانی جوشید
از میان اندیشه ها لغزید
قلم مُتخیّل از امتداد سایه ها
جهان سوزیم شعله زد
رقص نوازیم نغمه زد
در دکه های بی خمر شهرم
ترسِ واژه ها در لبان نشست
از میانِ آوا ها شکست
قلم منفعل از انتخاب لحظه ها
زد قرعه ایی از جدید
نعره ایی از بالای امید
در ترانه های بی شعر شهرم
رقصِ موزونی در اندام تن رویید
از میان رَگ ها تراوید
قلم مرتعش از نسیم راقصه ها
لحنی امد پدید
ضربی شد شدید
در خیابان های بی عبور شهرم
قلم تنها مانده بود و بس
همچو دیوانه ایی در قفس
بی جامش سرگشته بود
بی یارش شکسته بود
لیک خوب می دانست
درهر شکستی می گشت دوتا
روحی ز او می شد جدا
فرشته ی الهامی بنام حوّا

مشاوره آنلاین و رایگان موسسه حقوقی نوران وکیل

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *